پیرزن افغانستانی تبار
درهمان حالی که بادوستم صحبت می کردم گه گاهی نگاهم متوجه اش بود،پیرزن میان سالی بود که درگوشه ای ازشبستان حرم دراز کشیده بود معلوم بود زائری خسته است. فاصله مان تا او زیاد نبود،صحبت هایمان که به درازاکشید متوجه شدم که نشسته است ومی خواهد بانخ سوزنی که در دست دارد گوشه پیراهنش را بدوزد. نگاهش کردم چقدرساده بی آلایش بود،پیرزنی ریزجثه از تبار افغانستانی ها. نمیدانم چه شد که که سرصحبتمان باز شد،چندروزی از اربعین گذشته بود ولی درقم هنوز موکب ها برای اسکان زوار فراهم بودولی شبستان حرم را برای استراحت ترجیح داده بود وسایل هایش را داده بود امانت داری و خودش در حرم مانده بود برای زیارت . از بچه هایش که پرسیدم درد دلش باز شد می گفت دخترها و پسرهایم همه افغانستان هستند کشورمان درحال جنگ است واوضاع زندگی آنجا روبراه نیست از خودش می گفت واز زندگیش پرسیدم درایران کسی را دارد،می گفت برادرم ورامین زندگی میکند از افغانستان آمده ام ایران تا بروم پیاده روی اربعین و زیارت در قم وبرگردم دیارم،بغض راه گلویم را گرفت آخر این عشق حسین بن علی با پیر جوان چه می کند که پیرزنی تنها این همه سختی را به جان میخرد،این عشق خریدار دارد.
#به-قلم-خودم
#داستان-واقعی
داستان مربوط به سال 97